امید _رسپینا ::
چهارشنبه 85/6/29 ساعت 12:27 صبح
‹‹ گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ››
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم ...
***
من به چشمان خیال انگیز تو معتادم
و در این راه تباه تمام هستی ام را دادم...
***
قلبها
بی خبر از عاطفه اند .
دیگر دل هر کس ، دل نیست .
***
دریغا هرگز ،
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی .
کاشکی شعر مرا می خواندی !
***
چقدر مردن خوب است !
چقدر مردن ،
در این زمانه که نیکی مغلوب و حقیر است ، خوب است .
***
اندیشه ی روز و شبم این است :
من برتو بستم دل ؟
دریغ از دل که بستم !
افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم .
***
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست.
***
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو ، تصویر می کنم .
راستی در همین امشب متوجه شدم که یکی از دوستای خوبم 5 شنبه می خواد بره و بار و بندیل وبلاگشو جمع کنه ،من که خیلی ازش خواهش کردم این کارو نکنه اما...
واسش هر جا که هست و هر جا که باشه آرزوی موفقیت و شادی دارم...
بازم از ندا و وبلاگ خیلی خوشگلش تشکر می کنم ...
بد نیست شما هم این آخری یه سر بهش بزنید :
http://javoone-irooni.persianblog.com
نوشته های دیگران()